آرتین کوچولوآرتین کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

بهونه نفس كشيدن

وقتی چشمای مامانم اشک آلوده(فوت بابابزرگ مامانی)

سلام. روزسه شنبه 23/3/91 پدربزرگ مامانم رحمت خدارفت.مامانم  خیلی دوسش داشت وداره.واسه همین چندروزیه حالش گرفته ومدام گریه میکنه.مامان جونم امیدوارم خداوند قرین رحمتش کنه. خبردرگذشت عزیز چنان سنگین و جانسوز است که به دشواری به باور می‌نشیند، ولی در برابر تقدیر حضرت پروردگار چاره‌ای جز تسلیم و رضا نیست .   من ومامانم ازتمام دوستا ن واقوام بامحبت وبا معرفتی که تماس گرفتن وپیام گذاشتن وتواین لحظه های غم تسلی بخش ما بودن وبه ما تسلیت گفتن تشکرمیکنیم.ایشالا توشادیاتون شرکت کنیم. ...
28 خرداد 1391

خوردن دستام

سلام به همگی تواین عکسا من دوماه وپانزده روزه هستم وحالا ماجراهای من: حوصلم حسابی سررفته وتوفکر اینم که چیکارکنم که یهو فهمیدم تصمیم به خوردن دستام گرفتم.اول یکم آوردمشون بالاآها حالادهنم بازکردم ودستامو نزدیک دهنم بردم اینجاهم دیگه امون ندادم .حالانخورپس کی بخور  بعدازچنددقیقه خسته شدم وتصمیم گرفتم یک کارمهیج ترانجام بدم  ایندفعه ملحفه روخوردم  خدایی خوشمزه تربودمن که کلی حال کردم تا ماجرای بعدی بای بای   من رفتم لالا    ...
27 خرداد 1391

مهمونی

روزتولدحضرت علی بردیا کوچولو ومامان وباباش  به صرف شام خونه مادعوت بودن.مامان وباباازصبح درتدارک وسایل مهمونی  وپذیرایی بودن.بابابیشترمسئولیت پرستاری منوداشت مامان جونم سرگرم آشپزی بودوبابا هم نظافت خونه روبه عهده گرفت.ودوتایی باهم کاراروسروسامون دادن.   مهمون ماحدودساعت8 شب تشریف آوردن.  خوش اومدید من تازه ازخواب بیدارشده بودم ونق می زدم. ولی بعدچنددقیقه آروم شدم ولی تولباس رسمی راحت نبودم، مامان جون خیلی خودمونی لباس راحتی تنم کردومن خوشحال خوشحال شدم ،بردیا که اصلااجازه ندادمامانش لباسشو عوض کنه وبا پوشک شروع به هنرنمایی کرد.   بردیا قبل شام خوابش بردومنم کناراون خوابیدم.البته جزئ معجزات بود.و...
20 خرداد 1391

سرنگه داشتن ودمروشدن من

امروزدوماه و پانزده روزم. میتونم به خوبی سرموبالانگه دارم.ولی بعد چنددقیقه خسته می شم.دکترم گفته زیاد دمرو نخوابم چون به قفسه سینه وقلبم فشارمی یاد،برای همین ماما بادقت منوکنترل می کنه. برای دیدن عکسای باحال من لطفابریدبه ادامه مطلب    اینجا سرموبالا نگه داشتم   اینجادارم سعی می کنم سروسینم بالابکشم   اینجاکاملاسروسینم بالاکشیدم به یک نقطه خیره شدم   حالاهم ارتفاع کم کردم   به یک طرف سقوط کردم هنوزتوشوکم ازافتادنم خندم گرفت بعدم ازخنده غش کردم جالب بود مگه نه؟  ...
16 خرداد 1391

روزپدر

تبریک به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یااز مردانگیش،از سخاوتش یاازمهربانیش و… ولی هرچه هست می دانم  نام تو تکیه گاه من است در جان ، باش و با بودنت باعث بودن من باش . پدرم روزت مبارک   ...
16 خرداد 1391

من ودوستام

سلام چندروزپیش خونه دوتا از دوستای گلم رفته بودم یکتا وپارسا. یکتا 8 سالشه وپارسا 2سالش.حسابی بهم خوش گذشت پارسا فینگیلی که خودش نی نیه همش به من می گفت نه نه که ترجمش می شه نی نی.وهمه اسباب بازیاشو برام می یاورد ،خلاصه احساس بزرگی می کرد وحسابی ازم پذیرایی کرد.یکتا گلی هم مراقب پارسا بودکه مبادا شیطونی کنه.مرسی یکتا جون. اینم عکس من ودوستای مهربونم یکتا وپارسا گلی     اینم خودخودم که  ازبس بازی کردم حسابی خواب آلودم ...
11 خرداد 1391

اولین حضورمن درعروسی

سلام به همگی                                         اولین حضورمن درمراسم عروسی مربوط به تاریخ ٢٨/٢/٩١میشه.عروسی پسرعمه مامانی بود.احسان جون ونیکتا گلی ستاره های شب مجلس بودن. احسان جون دکترا برق داره وکاناداست.عروسم ارشدمعماریه وباعمو میره.اما منم حسابی موردتوجه بودم.عروس خانومی که خدایی مثل فرشته ها بود وزیبایی خدایی داشت همش دنبال من بود وبه مامانی می گفت پگاه جون نی نی کجاست.وکلی عکس باهام گرفت.مامانم حسابی نازشده بود.مامان وبابا کالسکه منوآو...
9 خرداد 1391

من دوماهه شدم

  کارای من تودوماهگی 1-اول دوماهگی منوختنه کردن خیلی دردم اومد واوف شدم 2-عاشق نور،لامپ ولوسترم،فکرکنم توآینده لوسترفروش بشم 3جدیدابه هرلبخندی جواب میدم ولبخندمی زنم 4-باصدای بلند با خودم واطرافیام حرف می زنم 5-بادهنم آهنگ می زنم هه هه اوم اوم اوووو-آآآآآ و....قصددارم یک آلبوم بدم بیرون 6-دیونه آینم وتوش حسابی می خندم وباش حال می کنم 6-اسباب بازیامو می شناسم وبعضیاشونو بیشتردوست دارم. 7-بابا ومامان وداداشیمو خوب خوب می شناسم. 8-حرکت افرادرودنبال می کنم. 9-حسابی دردری شدم. 10-گردنموخوب نگه می دارم 11-پامی زنم وخودم به سمت بالا حرکت می دم. 12-عاشق اینم که مامان آزادم بذاره...
3 خرداد 1391
1